آسمان بی وفایی...
اگر وفا داشتی هر لحظه به رنگی نبودی !
شب به گوش ستاره ها قصه ی عشق می خوانی و روز به گوش خورشید.شب مادر عشق مهتابی با گوشواره هایی از ستاره ، روز اشک خورشیدی با حرارتی مثال زدنی .
گه گاه چهره ات سیاه می شود،نعره می کشی،صاعقه می شوی و گاهی مهربان تر از حبابشکننده تر از بلور...چون بی نهایت،آبی .
هرگز ندانستم که تو کدامی !؟ با هیچ کس وفا نداری،گویی همه را به بازی گرفته ای. آخر چرا ؟!
زمانی در بی نهایت وجودت،پرواز می کردم. از ابرها و ستاره ها بالاتر می رفتم و ترس از سقوط نداشتم،چرا که می پنداشتم در آن پهنای خیال انگیز هرگز به جسم سختی نمی خورم که متلاشی شوم...وچه ابله بودم؟!....
روزی چهره ات سیاه شد . موهایت در هم گره خورد، آتش گرفت و تو گریستی.....
نمی دانم از چه... شاید از درد، درد ناشی از سوختن .آنقدر گریستی که شعله ها خاموش شد،حتی حنجره ات بسته شد و دیگر نعره نکشیدی. تو آرام گرفتی و باز آبی شدی.،مثل صداقت، ولی ندانستی که من یکی از هزاران قطره اشکی بودم که از چشم تو چکیدم ، سقوط کردم و به زمین پا گذاشتم. گرچه بر چهره ی گلبرگی فرود آمدم و صداقت وجودش را نوازش کردم، ولی زمین را پست دیدم آنقدر که از آمدنم پشیمان شدم.
اگر تو مهربانتر بودی من هنوز با تو بودم و در بی نهایت وجودت پرواز می کردم ، در کنار ستاره ها می آرمیدم ، قدم بر ابرها می گذاشتم ودر کنار خورشید نور می گرفتم .
کهکشان ها را به تسخیر در می آوردمو به هر آنچه می خواستم می رسیدم . افسوس که تو نخواستی .
اکنون مدتهاست که در کویر تنهایی خود می دوم، خسته شدم و راه به جایی ندارم، نه سایبانی و نه همدمی.
روزها در گوشه ای می نشینم و به تو نگاه میکنم، حال منم، در یک دنیا حسرت از سقوطی که ناخواسته داشتم.
در آن بلندی هنوز هم ستاره ها را می بینم ولی نه از نزدیک ، از فاصله ای دور .
ای کاش نردبانی داشتم به بلندی همت و اراده ی گذشته ام ، تا به کمک آن باز هم به تو می رسیدم ولی افسوس ، فاصله ی من و تو ... فاصله ای به اندازه ی بودن و نبودن است .
آرزویم سلامی دیگر ......!؟
:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24